از آن روزی که وصیت پادشاه هخامنشی را روی مزارش حک کردند و نوشتند: اهورامزدا این کشور را از دشمن، از خشکسالی و از دروغ پاس دارد، تا به امروز وقایع زیادی بر این سرزمین گذشته؛ چه از دشمن، چه از خشکسالی و چه از دروغ. تاریخ ایران، تاریخ ظهور و سقوط شهرها است؛ دور ویرانی و آبادانی است. داستان خوف و رجای دائم ملتی است که همیشه تیغ قهر، چه از جانب طبیعت و چه از جانب شورش و استبداد بالای سرشان بوده و لحظهای از سایه سهمگین آن رهایی نداشتهاند، با این همه تا به الان به هر زحمتی بوده گلیم خود را از آب بیرون کشیده و جریان حیات را از چندهزار سال پیش به امروز کشاندهاند، اما از این پس چه؟ آیا سرزمین ما امروز نیز که به طور جدی هم در معرض «خشکسالی» و هم «دروغ»1 قرار گرفته، میتواند به سلامت از گردنه بگذرد و هویت و جغرافیای ایران را به نسلهای آینده واگذارد؟