این بخش از کتاب، جایی که لوفبور دیدگاهش را بر تاریخ نیز اعمال می کند، خالی از هرگونه فهم عمیق و جامع نسبت به مفاهیم ماکس وبر و یا فرناند برودل است و البته، با روشی که جغرافیدانان امروزی به عنوان تحلیل تاریخی یک فضا به آن می نگرند، تناسبی ندارد. همچنین به نظر می رسد که این دیدگاه تا حدی پراکندگی و غیرنظام مندی را به عنوان تحلیل های نشانه شناختی، در مقایسه با تلاش های اخیر برای تعریف یک رویکرد نشانه شناختی نسبت به فضا، قبول دارد. به این عبارت، لوفبور هیچ گاه اصل "تکاملی" را به عنوان تغییر دهنده ی روابط انسانی قبول ندارد و معتقد است این روابط تنها بر اساس اختلاف در تشکیلات اجتماعی تغییر پیدا می کنند. به طور خلاصه، عقاید او برپایه ی تعادل است و بیش از آن که به طور عمیق، به تحلیل تاریخی بپردازد، تلفیقی از تحلیل های نشانه شناختی، روابط سیاسی، و اقتصادی است.
شاید بعد از مارکس، یکی از بزرگترین متفکران پیرو مکتبش و البته یکی از بزرگترین فیلسوف های عصر ما، هانری لوفبور باشد که سال گذشته (1991)، در سن 86 یا 89 سالگی (تاریخ تولد او دقیق نیست) از دنیا رفت. متخصصین علوم اجتماعی همواره قدردان زحمات مهم او هستند چرا که می دانند شناختی که آن ها از مارکس دارند درواقع بسیار محدود است. برای شناخت مارکس، به جای اینکه مستقیما به گفته های او رجوع کنیم، ابتدا ضروری است بدانیم که او چگونه می اندیشیده و چگونه پدیده های اجتماعی را تحلیل می کرده است. منظور من از این حرف، داشتن فهمی از دیالکتیک قدرتمندی است که مارکس در نقد هگل و فیشته بکار برده است. لوفبور یکی از معدود تحلیل گرانی است که "واقعا" درباره ی اندیشه های مارکس می دانست و به همین دلیل یکی از اولین کتاب هایش برپایه ی دیالکتیک های مارکس بود (لوفبور 1939). این اثر، دربرگیرنده ی طرح هایی بود که لوفبور بعدها آن ها را گسترش داد.
منحصر به فرد بودن ما بدین معناست که ما دو روش مجزا برای خلق و تولید کردن داریم- که ساختار ما را رازگونه ساخته است . لوفبور بیان می کند که این دو روش به ندرت با یکدیگر منطبق هستند: یک روش خودانگیخته- ارگانیک و روش دیگر انتزاع، رویکرد پیشرویی از برنامه ریزی برای روزهای بارانی پیشِ رو. خوب مسئله ای که مطرح می شود این است که خودانگیختگی چگونه عمل می کند؟ چگونه شکلی از زندگی خودانگیخته خارج از یک انتزاع خلق می شود؟...
هانری لوفبور در پیش درآمد هفتم از کتاب " مقدمه ای بر مدرنیته" ، بخش نقطه نظراتی در مورد شهر جدید، آنچه را که دیده، آنچیزی که اشتباه بود و آنچه را که ممکن است درست باشد را برای ما عنوان می کند. لوفبور می گوید: "هر زمان که در مورنکس قدم می گذارم، آکنده از بیم و ترس می شوم". مورنکس از انواع کهن الگویی، یک شهر جدید فرانسوی مانند دیگر شهرهای جدید بوده...