شاید بعد از مارکس، یکی از بزرگترین متفکران پیرو مکتبش و البته یکی از بزرگترین فیلسوف های عصر ما، هانری لوفبور باشد که سال گذشته (1991)، در سن 86 یا 89 سالگی (تاریخ تولد او دقیق نیست) از دنیا رفت. متخصصین علوم اجتماعی همواره قدردان زحمات مهم او هستند چرا که می دانند شناختی که آن ها از مارکس دارند درواقع بسیار محدود است. برای شناخت مارکس، به جای اینکه مستقیما به گفته های او رجوع کنیم، ابتدا ضروری است بدانیم که او چگونه می اندیشیده و چگونه پدیده های اجتماعی را تحلیل می کرده است. منظور من از این حرف، داشتن فهمی از دیالکتیک قدرتمندی است که مارکس در نقد هگل و فیشته بکار برده است. لوفبور یکی از معدود تحلیل گرانی است که "واقعا" درباره ی اندیشه های مارکس می دانست و به همین دلیل یکی از اولین کتاب هایش برپایه ی دیالکتیک های مارکس بود (لوفبور 1939). این اثر، دربرگیرنده ی طرح هایی بود که لوفبور بعدها آن ها را گسترش داد.
در سال 1974، لوفبور کتابی بسیار ارزنده به نام "تولید فضا/The production of space" را منتشر کرد که اخیرا در دست ترجمه است (1991) و ناشر آن اظهار داشته که این کتاب، فلسفی ترین کار او بوده است. همچنین، کتاب سه بخشی او به نام "نقد زندگی روزمره/The critique of everyday life" که الان ترجمه شده است، یکی از مهم ترین کتاب های اوست و در یک رتبه بندی از لحاظ اهمیت، با اختلاف بسیار کمی در رده ی پایین تر از تولید فضا قرار می گیرد. لوفبور در یک شاهکار چهارجلدی، کمک بسیار زیادی به تئوری های مربوط به جامعه شناسی هنر، پساساختارگرایی، اگزیستانسیالیسم و همچنین تحقیقات مربوط به دکارت، پاسکال، نیچه (در سال 1939)، لوکاس و متفکران بسیار دیگر و همچنین نظریه های مربوط به مدرنیته و پست مدرنیسم کرده است. چیزی که من بیشتر از همه درباره ی لوفبور به آن علاقمندم، اینست که او چگونه خود را درگیر زمانه ی خویش می کرد. او در انزوا نمی نوشت، بلکه در میان اجتماع عقلای پاریسی زندگی می کرد و در مناظرات مربوط به سرشت مارکسیسم، فعالیت های سیاسی، کاربرد ساختارگرایی، پساساختارگرایی، پست مدرنیته و اگزیستانسیالیسم شرکت داشت و کار بسیار مشکلی را انجام داد (خواندن آثار دیگران و تلاش برای برقراری دیالوگ در نوشته های خودش) که این کار در جامعه ی آکادمیک آمریکا زیاد رایج نبود. وقتی یک نفر شروع به خواندن آثار لوفبور کند، می تواند نکاتی پنهان کشف کند که نشان دهنده ی تاثیر اجتماع پاریسی در ایده ها و کتاب های اوست و ممکن است خواننده، بدون اطلاع از آن ها عبور کند.
من به شخصه از ترجمه ی کتاب "تولید فضا" استقبال می کنم اما مشخص نیست که این کتاب، چگونه توسط جغرافیدانان شهری و متخصصین علوم اجتماعی که رویکردهای ساده تری همچون بوم شناسی انسانی یا ایده های کتاب های بیشتر تبلیغ شده را دنبال می کنند، استفاده شده است. به گفته ی "شهرگرایان/Urbanist "، مانوئل کستل (Manuel Castells) و دیوید هاروی(David Harvey) آغازگران اندیشه ی شهرگرایی جدید بوده اند و از این بابت، به شدت مدیون لوفبور می باشند که بعدها با آغاز نوشتن شش کتاب درباره ی شهرگرایی در سال 1968، به راستی لقب "پدر" را برازنده ی خود ساخت. مهم تر از آن، هر دو این اشخاص، یعنی کستل و هاروی، بسیاری از ایده های لوفبور را که قبل از به اوج رسیدن او در سال 1974 و کار بر روی فضا بود، گسترش دادند و مبحث بسیار تکمیلی می باشد.
در کتاب "ماتریالیسم دیالکتیک" (1968) لوفبور، اقتصاد سیاسی مارکسی ها را در زمانی که او از احزاب استالینیسم و کمونیسم جدا شده بود، تجزیه و تحلیل می کند. شکی نیست که او نسبت به تعصب گرایی و ارتودکس گرایی واکنش نشان داده است (همانطوری که به سیاست های استالین واکنش نشان داده) و این واکنش را در یک متن انتقادی نسبت به "سرمایه" ی مارکس منعکس کرد. لوفبور اشاره کرد که کار بعدی او ضرورتا درباره ی زمان – گسترش و چرخش ارزش افزوده می باشد. لوفوبر معتقد بود که اقتصاد سیاسی مارکس، ظرفیت مادی تولید را مورد غفلت قرار داده است: جهان کالاها، همانطور که در زمان وجود دارد، در "فضا/space" نیز موجود است. در سال 1939 او اعلام کرد که دیالکتیک، همانگونه که امری زمانی است، فضایی نیز می باشد و این امر، سیستم مارکس را در افقی جدید قرار می دهد. لوفبور به معنای واقعی کلمه، به اندازه و و مقدار دیالکتیک پرداخته است. از نگاه او، فعالیت تولیدی سرمایه داری، در یک فضا حاصل می شود که این همان "مادیت/materiality" است. به علاوه، این فضا، دارای شیوه های دیالکتیکی مخصوص به خود است و مانند دیگر طبقه بندی های اندیشه ی مارکسی مانند پول و قدرت کار، یک مفهوم "انتزاعی انضمامی/ concrete abstraction" است. این فضا، به نوعی می تواند هم تولید مادی از روابط اجتماعی باشد (یعنی همان جنبه ی انضمامی) و هم می تواند جلوه ی این روابط باشد درحالیکه خودش یک رابطه است (جنبه ی انتزاعی). البته به نسبت زمان، بیشتر بخشی از روابط اجتماعی است. به طور خلاصه، لوفبور با اعمال اندیشه های مارکسی بر مارکس، به بینشی جدید و فراتر از اقتصاد سیاسی مارکسی رسید و از تعصب گرایی دور شد. پس از آن، او به سی سال وقت احتیاج داشت تا بر روی مفاهیمی که قبلا آن ها را بیان کرده بود بیشتر کار کند.
کتاب "تولید فضا" کتاب پیچیده ایست و حاوی مضامین تاریخی، فلسفی، نشانه شناسی و مارکسیستی می باشد. این کتاب زمانی نوشته شد که "آلتوسرگرایی/Althusserianism" و "ساختارشکنی/deconstructionism" بسیار برجسته بودند و بسیاری از متفکران، این مکاتب را دنبال می کردند. این کتاب، اثری بالغانه است و چیرگی اندیشه ی دیالکتیکی لوفبور در آن بسیار مشهود است. در دیالکتیک "فیشته ای/Fichtean" و اندیشه های بسیاری دیگر از ساختارشکنان یا ساختارگرایان، طبقه بندی های تحلیلی به عنوان اظهارنظرهای مخالف، دیده می شود. لوفبور نمی خواست هیچ کاری در قبال این دیدگاه "مانوی/Manichean" انجام دهد چرا که منجر به سکون تناقضات می شد. دیالکتیک مارکس، امری سیال، متنوع و البته پیچیده بود و خصوصا به "نفی/The negation" توجه ویژه مبذول می داشت؛ مفهومی که من معتقدم تنها آدورنو و لوفبور آن را به درستی درک می کردند. طبق اندیشه های لوفبور، دیالکتیک مشتمل بر سه عنصر است و نه دو عنصر و این عنصر سوم، در برابر ثنویت و همچنین تقابل ساکن ایستاده و یک بُعد سیال به فرآیند اجتماعی اضافه می کند.
مهم ترین ملاحظات مربوط به این سه گانه، بر اهمیت فضا بر اساس تجلی احساس، ادراک و زیستن تاکید دارد. لوفبور از زمانی که از مارکسیسم ارتودوکس جدا شد، درگیر مسائل "تقلیل گرایان اقتصادگرایی/reductionist economism" بود. قرار است که این سه گانه، حاوی فضایی باشد که دارای ویژگی پیچیده ایست و وارد روابط اجتماعی در تمام سطوح می شود. این فضا، هم نوعی محیط فیزیکی است که می تواند درک شود و هم یک مفهوم انتزاعی و نشانه شناسانه است که از یک طرف آگاه می کند که چگونه مردم عادی درباره فضا گفتگو می کنند (نقشه های ذهنی که توسط جغرافی دانان مطالعه می شود) و از طرفی دیگر، فضایی برای شرکت ها، برنامه ریزها، سیاست گذارها و مشابهان آن است و بالاخره محیطی میانجی وار است که در آن، یک بدنه، خارج از زندگی اش ، با دیگر بدنه ها دارای ارتباط است. همچنین روابط اجتماعی، روابطی فضایی هستند، زیرا ما نمی توانیم درباره ی یکی بدون دیگری حرف بزنیم.
با اینکه این سه گانه، امری اقتصادی (مارکسیستی) و یا ایده آل گرایانه (ساختارشکنانه) است، اما لوفبور با کار بر روی آن، تلاش می کند تا از تقلیل گرایی پرهیز کند. او یک نظریه ی واحد درباره فضا مطرح می کند که دارای جنبه ی فیزیکی، روانی و اجتماعی است.لوفبور با گسترش این رویکرد نسبت به فضا، سه گانه ی دومی را عرضه کرد که درواقع بسط یافته ی همان سه گانه اول است. فضا به طور همزمان یک فعالیت مکانی (محیط مادی) ، بازنماگر فضا ( مدلی مفهومی که فعالیت را هدایت می کرد) و فضایی برای بازنمایی است (روابط اجتماعی استفاده کنندگان محیط در آن زنده است).
لوفبور در بسیاری از بخش های اولیه ی کتابش، این تمایزات سه گانه را برای تحلیل تفاوت های محیطی به کار می برد. رویکرد او آمیزه ای از رویکرهای جغرافیایی، تاریخی و تحلیلی است که از تقلیل گرایی پرهیز می کند. او بر این نکته متمرکز می شود که چگونه جوامع مختلف فضایی خاص در فرم و معنا نسبت به زمان دارند. لوفبور به وسیله ی توجه به تمایزات میان فضای انتزاعی و فضای اجتماعی، به این امر دست یافت. فضای انتزاعی، متشکل از اشتراک دانش و قدرت است و یک فضای سلسله مراتبی است و مربط به آن دسته از افرادی است که دوست دارند سازمان های اجتماعی را کنترل کنند؛ مانند قانون گذاران سیاسی، اقتصاد دانان و برنامه ریزان. متقابلا، فضای اجتماعی برخاسته از شیوه ی زندگی روزمره و تجربیات آن است که درمیان فعالیت های مختلف و به وسیله ی تمام افراد اجتماع، حتی قانون گذاران، گسترش یافته است. افرادی که طبق مدل فضای اجتماعی کار می کنند، همواره تلاش می کنند تا بر فضای اجتماعی و زندگی روزمره مردم مسلط باشند و آن را با وجود تغییرات مداومش، کنترل کنند درحالیکه فضای اجتماعی همواره فراتر از مرزهای ادراک و اَشکال نظم یافته می باشد.
و بالاخره، هم فضای انتزاعی و هم فضای اجتماعی، شامل چیز سومی نیز خواهند شد: تصور ذهنی، ادراک برای ساختن فرم ها و فعالیت اجتماعی. مخصوصا، مفهوم فضا همواره بیش از فعالیت های مکانی انسان هاست. این یک برنامه ی روانی یا یک مدل شماتیک از فضا و ساخت های فیزیکی یا "برونی کردن/externalization" است که همواره به یکدیگر مرتبط اند. لوفبور با استفاده از این مفاهیم، خواننده را قدم زنان به میان تاریخ اروپای غروبی می برد و تلاش می کند تا نشان دهد چگونه تغییرات خاص و مُجزا، در اتصال سه گانه با فضا، به طور کیفی با جنبش های تاریخی درگیر شده اند. برای مثال، فضای یونانی، توسط مفهوم انتزاعی کیهانی، برگرفته از دین و هندسه، اداره می شد. برخلاف آن، رُم، آلوده به قدرت بود و فضا توسط خود انسان ها تقدیس می شد. بنابراین همانگونه که لوفبور می گوید، محفل یونانی ها (فضای انتزاعی)، تهی بود و با میانه روی تناسب داشت بنابراین یونانی ها می توانستند آنجا را ملاقات کنند و هرآنچه را که می خواهند، برای یکی شدن با کیهان انجام دهند. "از طرف دیگر، محفل رُمی ها پر از اعتراض بود."
Mark Goddiner
پایان بخش اول؛ ادامه دارد...
ایمیل مترجم: حمیرا بنایی فر/ homb68@gmail.com
انسان شناسی و فرهنگ