قبل از نقد و بررسی فیلمِ در عمق میدان، لازم است، به فضای اجتماعی این میدان نیم نگاهی اندازیم. به عنوان مثال از این‌جا شروع کنیم که این میدان، که آن‌را عتیق (یا میدان امام علی) نام‌ گذارده‌اند، میدان نوبنیادی است که مانند برخی از  پروژه‌های شهرسازی سال‌های اخیر، حضورش متکی بر زیر و رو کردن بخشی از بافت قدیمی شهر اصفهان است که به یمن طرح‌های نوسازی، ویران شدند تا فضای نو و جدیدی جایگزین آن‌ها گردد. به این ترتیب، این میدان هم با توجه به تصمیم مسئولان شهرسازی، روی سبزه میدان (یا میدان کهنه) و محلات اطراف آن که گفته می‌شود به دوران سلجوقیان برمی‌گردد، مستقر شده است. میدانی که به مرور زمان تبدیل به آن چیزی شد که اصفهانی‌های هفتاد، هشتاد ساله آن‌را به عنوان«سبزه میدون» و یا «میدون کهنه» می‌شناختند. باری، بعد از ساخت و سازِ چهارساله میدان، (که در ضمن گفته می‌شد، احیاء فرم قدیم آن در زمان سلجوقیان است)، بالاخره ، افتتاح می‌شود و بسیاری را دچار حیرت می‌کند...

 زیرا تقلیدی است از نقش جهان. هر چند که گفته می‌شود این نقش جهان بوده که از روی این میدان ساخته شده است. به هر حال این فرم جدید حتا اگر هم صفویان از آن تقلید کرده باشند، با توجه به هزینه‌هایی که این پروژه نوسازی از هر حیث با خود داشته، برای خیلی از شهروندان اصفهانی که در این دوره و زمانه زندگی می‌کنند و درک چندانی از این وارونه کاری و اهداف آن ندارند، بیشتر اثری مبهم و سردرگم است تا احیاء و بازسازی. ضمن آن‌که مهمترین ویژگیِ  میدان شهری را که همانا برخورداری از راه‌ و ارتباط با مسیرهای بیرونی است، از دست داده است. به بیانی، میدان جدید با طرح و ساختی که اکنون پیدا کرده، خود را از فضای شهری و مراوده‌های خودجوشِ چند منظوره‌‌اش محروم کرده است. فی‌المثل تا قبل از ویران شدن سبزه‌میدان، در آن‌جا خرید و فروش انواع کالاها (پوشاک، مواد غذایی، میوه و تره‌بار و ادویه‌جات، پارچه، ظرف و ظروف و...) و حتا کهنه فروشی لوازم و پوشاک صورت می‌گرفت و به دلیل ارزان بودن قیمت‌ها، این میدان و بازارهای اطراف آن، از سراسر اصفهان (درون‌شهری و برون شهری: شهرها و روستاهای اطراف)، شاهد حضور مردم با سلیقه، تقاضا، و خاستگاه‌ اجتماعی متفاوت بود. مردمی که گویی هرگز تمایلی برای ترک میدان و بازارچه‌هایش نداشتند.


اما اکنون با میدانی مواجه‌ایم که به لحاظ فضای شهری و جریان زندگی، شریان‌های ارتباطی‌اش با شهر اصفهان گسسته است و در حد حیاط بزرگی محصور در حجره‌های خالی تنزل یافته است. تبدیل شدن به فضای بسته‌ای که دیگر اتوموبیلی در آن رفت و آمد ندارد و دسترسی‌اش به سایر راه‌های شهری به کلی قطع شده است. میدانی در پس و پشتِ فضاهای ارتباطی ـ شهریِ پر تکاپوی اصفهان، دور از دید و نظر عابران سواره و پیاده؛ بدون جلب توجه شلوغی شهر، و به نظر می‌آید حیاط خلوتی باشد دنج، ساکت و آرام در چهر‌ه‌‌ی جدید تجملاتی‌‌اش، چشم دوخته به توریست‌....؛ به قول یکی از کاسب‌های بازار، (که با برخی از آن‌ها گفت‌وگو داشتم و به زودی منتشر خواهند شد) به فرض آن‌که روزی رفت و آمد توریست ها در این میدان رونق یابد (که بعید می‌دانست)، با این طرح نوسازی تقلیدی، از این پس قرار است پذیرای توریست در مکان‌هایی شویم که سالیان سال، به عنوان مکان‌های عمومی، متعلق به آمد و شد گرو‌ه‌های شهری و روستایی اصفهانی و اطراف بود. گروه‌هایی که امروز  از میدان و بازارهایش و روابط موجود در آن، دست‌شان کوتاه شده است: دور افتادگی از رابطه‌ پویا و قابل اعتمادی که بین فروشنده و خریدار جریان داشت و به گفته پیرهای اصفهانی سابقه‌ای حداقل صد ساله داشته است (از قبل‌ترش چیزی نمی‌گوییم...)؛


به هرحال امروز، کاسب‌های بازار زل می‌زنند به تک و توک توریست‌های خارجی‌ای که به قول‌ آن‌ها، میلی به خرید ندارند و مشتاق تماشا و عکس‌گرفتن‌‌اند. همان چیزی که کاسب‌های بازار را از این تغییر و تحول دل‌خور کرده است. وقتی پای صحبت‌ بسیاری از آن‌ها می‌نشینیم، کلام‌شان پر از دل‌تنگی و نارضایتی است. دل‌تنگ برای از دست دادن محله قدیم و مشتریانی که شکل جدید میدان و محدوده‌ی آن‌، آن‌ها را از آن‌جا تارانده است. اگر یکی از ویژگی‌های مثبتِ فضا ـ مکان‌های شهری، زنده و پر تکاپو بودن و داشتن نشانه‌های شهری باشد، این ویژگی در میدان عتیق دیده نمی‌شود. به گفته کاسب‌ها، مشتری‌های‌شان در فضای جدید «گم می‌شوند». آن‌چه امروز پس از گذشت یک سال از افتتاح، دیده می‌شود، غیبت برجسته‌ مردم در میدان و بازارهای آن است. به عنوان مثال در مقایسه با میدان نقش جهان، در میدان عتیق از اتصال خیابان‌هایی همچون حافظ و سپه به میدان خبری نیست (حتا اگر آن‌گونه که اخیراً اتفاق افتاده) با میله‌های یک متری راه ورود اتوموبیل‌ها و یا اتوبوس‌های شرکتِ واحد به روی نقش جهان بسته شود، باز از فضای زنده و قابل رفت و آمد آن به بیرون از میدان چیزی کم نشده است. خیابان‌هایی که حضورشان در دو سوی یکی از ضلع‌های حیاطِ نقش جهان، به منزله راهِ دَررویی است به روی فضای شهریِ به غیر از خود. راهی دَررو از بن‌بست کردن خود. راهی که به امکان تعامل با دیگر فضاهای شهری دست می‌یابد. و چه بهتر که این فضا، فضایی ماشین‌رو باشد. چیزی که باعث می‌شود تا میدان، در رفت و آمد هر روزه‌ی آدم‌ها، در خیابان‌های حافظ و یا سپه، به مثابه همراهِ شهری، حضوری فعال در شهر داشته باشد و حتا برای مردمی که در میدان نقش جهان به سر می‌برند، هیچ‌گاه حسی از محصور شدن در میدان را به وجود نیاورد. درست مانند زاینده رود (که زمانی که آب در آن جریان دارد) در بخش‌هایی از شهر، با زندگی روزمره مردم حیاتی فعال دارد. اتفاقی که برای عتیق نیفتاد و در عوض آن‌را به موقعیتی «موزه‌»‌ای تنزل داده است. واقعیت این است که نقشی که امروز مسئولان شهری (اعم از سازمان‌های نوسازی، احیا، و .....) به این میدان تحمیل کرده‌اند، باعث محرومیتش از حیات اجتماعی با هم‌شهری‌هایش شده است: منطقه‌ای تبعیدی در شهر اصفهان، به دور از ماجراهای روزمره‌ی آن؛ پرت، کور و دلگیر، به‌مثابه نقطه‌ای بن بست در شهر...؛


نقد و بررسی فیلم


دوربین به دست، با هزار زحمت خودش را از مناره مسجد علی بالا می‌کشد، از دریچه‌ای تنگ، سر و شانه‌ها را بیرون می‌کند و از همان نقطه‌ای که با چشم خاطره‌بینش، هنوز هم بالای همه‌ی بالاهاست، آهسته و آرام چرخی می‌زند و دوربین را نرم رو به گنبد مسجد جامع، و این‌سوترش میدان تازه‌ساز می‌گیرد: میدان «عتیق»؛


واگویه‌های فیلم‌ساز اصفهانی، از درون تاریکی منار و روشنایی شکاف‌هایی که رو به آسمان آبیِ اصفهان است شنیده می‌شود. صدا می‌گوید: "خودمم درست نمی‌دونم پایین می‌رم یا بالا، داخل یک مناره‌ام، از بچگی می‌گفتیم مُنار. حالا صاف سر  چهل سالگی به آرزوم رسیدم و داخل منار نهصد ساله‌ی مسجد  علی‌ام. اولین چیزی که از شهر می‌بینم میدان نقش جهان و کاشی گنبدهاشه. تقریباً پانصد سال جوانتر از این مُناره. یه نیم دور که می‌چرخم اون طرف گنبدهای آجریه مسجد جامع پیداست، هزار دویست، سیصد سال. پایین می‌رم یا بالا، هزار و دویست سال این طرف، چهارصد سال اون طرف، نهصد سال منار، چهل سال خودم، به هر حال در این چاه وارونه از هر طرف که برم، تنها خروجیم به اصفهان باز می‌شه.....".


ملبوس‌باف کارش را با رفتن به داخل منار مسجد  علی که در نزدیکی میدان عتیق است شروع می‌کند. ظاهراً خوب دریافته است که اگر واقعا قرار است در عمق این میدان چیزی بیابد که هر طرفش به اصفهان باز شود، این نقطه اتصال را می‌باید از بالای مکانی در حوالی میدان بیابد جایی که بتواند از آن‌جا آسمانی را به نمایش درآورد که متصل به تمامی مکان‌‌های اطراف است. چرا که خود میدانِ تازه ساز، راه‌های ورود به فضای شهری و به اصطلاح مسیرهای دَرروی خود را از دست داده است. در چنین وضعیتی است که شاهد تلاش ملبوس‌باف درباره این میدان هستیم. بعد از آشنایی با قدمت «هزار دویست و سیصد ساله»‌ی اطراف میدانی که خود نوساز است، اولین چیزی که در فیلم به نمایش درمی‌آید، اقتدار کلامیِ صاحبان قدرت در حیطه‌های مختلف است. موضوع، احیاء میدان قدیم (عتیق) در زمان سلجوقیان است. میدانی با قدمت تاریخی نهصد ساله. ملبوس‌باف می‌گوید: "برای ما اصفهانی‌ها که عادت به تغیرات تند و تیز نداریم، پیدا شدن این شکل از میدون در یک دوره چهارساله کمی غیر منتظره است. چه برسه به این‌که این‌جا محله آباء و اجدادی‌ آدم باشه و پر از یاد و خاطره دور و نزدیکی که با تغیرات جدید دود می‌شه و به هوا می‌ره".


اکنون تکنوکرات‌های صاحب قدرت را می‌بینیم که با نقشه‌های قد و نیم قدِ لوله شده در پشت میزهای تصمیم‌گیری، و یا در لابلای تیرآهن‌ها و خاک و خُل و بتن‌های زیر پایشان مدام مشغول گفت‌وگویند و نظر می‌دهند؛ آدم‌های اسم و رسم‌دار. بحث و گفت‌وگو  حول طرح احیای میدان قدیم و یا به قولی عتیق است. میدانی که هر چند در فیلم گفته می‌شود در دوره سلجوقیان ساخته شده، و در دوره صفویان، تحت شعاع اقتدار نقش جهان قرار می‌گیرد، اما فراموش می‌شود از بی‌اعتنایی حاکمان مختلف تاریخی نسبت به میدان که تا همین اواخر هم ادامه داشته، چیزی که بتواند توجه مخاطب را به خود جلب کند گفته شود. بی‌اعتنایی‌ای که می‌توان گفت تا حد زیادی مسبب اصلی فرسودگی میدان و محدوده‌های اطراف آن شد... و یا باز فراموش می‌شود این نکته مورد توجه قرار گیرد که با وجود فرسودگی بافت و فقری که طی سالیان گریبان محدوده را گرفته بود، اما با این حال، همواره مرکز رفت و آمد و توجه گروه‌های اجتماعی مختلف بود تا جایی که به دلیل ارزان بودن قیمت‌ها از مناطق مختلف شهر و روستاهای اطراف به آن‌جا می‌آمدند و مایحتاج خود را می‌خریدند. اجناسی از قبیل میوه و تره‌بار و بسیاری کالاهای دیگر همچون پوشاک (اعم از نو و دست دوم) و نیز پارچه، ظرف و ظروف، ادویه و ....؛  این وضعیت فعال اما کهنه، همان محله آباء اجدادی‌ای بود که برای ساخت میدان عتیق به قول ملبوس باف، باید دود می‌شد و به هوا می‌رفت. صحبت از میدان کهنه‌ای است که علارغم ظاهر فرسوده و بدقواره‌اش (که در هیچ دوره‌ای لطف مسئولین را به خود بر نینگیخت)، و نیز اقشاری که به آن‌جا رفت و آمد داشتند، بازارهایی پر رونق و به شدت فعال و زنده داشت.


به هر حال، دوربین ملبوس‌باف ما را از میان گفت‌وگوهای کارشناسانه بیرون می‌آورد. دیگر از اوراق و نقشه‌های مهندسانه و کارگاه‌های ساختمانی که پر از نشانه‌های کارگاه‌های ساخت و ساز امروزی است، خبری نیست. با خشنودی پا به پای ملبوس‌باف بیرون می‌آییم. آسوده از پشت‌سر گذاشتن قیل‌وقال‌های پروژه‌ای که نه تاریخی، بلکه شهرسازانه‌ است و همچون اغلب پروژه‌هایی از این دست در ساختار سرمایه‌داری‌، بی‌اعتناء به دغدغه‌های تاریخی‌اند...


ملبوس‌باف از کارگاه بیرون می‌زند به قول خودش با وجود آن همه ستون‌های بتنیِ آشنا در زیر میدان   (کارگاه‌های ساختمانی زیرگذرها)، احساس غریبی می‌کند، چرا که  «انتظار مشرف شدن» به شهر و خانه‌های اجدادی و دیدن یادگاری‌های به جا مانده و اسکلت خاطراتشان را داشته، خیلی زود متوجه می‌شود که این گذشته و خاطرات را  نه در کارگاه‌هایی که در حال ساخت و ساز زیرگذر میدان است، بلکه باید آن بالا به دنبال‌شان بگردد. در جاهایی از شهر و محلات آباء و اجدادی که هنوز باقی هستند، اما به زودی تخریب خواهند شد. پس ترجیح می‌دهد قبل از غرق شدن در تخریب به دنبال‌ گذشته خود برود.


اکنون همراه با ملبوس‌باف بیرون از کارگاه ساختمانی و راهی شهر هستیم. او که در نخستین صحنه‌ی فیلم از بالای منار با تفاخر به شمارش قدمت مکان‌های تاریخی‌ای که می‌دید مشغول بود و چهل سالگیِ خود را به عنوان «اصفهانی»‌، سر جمع هزار و دویست، سیصد سال عمر محدوده خود می‌کرد و شاید بلندیِ منار او را دستخوش عظمت مکان‌هایی کرده بود که دور و برش را گرفته بودند، ظاهراً به نظر می‌رسد، آرام‌تر عمل می‌کند و با فروتنی تمام از کارگاه ساختمانی بیرون می‌آید. دیگر از آن همه اعداد و ارقام کلان و به اصطلاح تاریخی خبری نیست. اکنون با ملبوس‌بافی طرف هستیم که به جست‌وجوی گذشته تاریخی خودش (چهل سال) بسنده کرده است. سریع خود کودکی‌اش را می‌بینیم. چهارساله همراه با پدربزرگی که در آن ایام چهل و چهارساله بوده. مسیر جدید جست‌وجویش به دل می‌نشیند. دلیلی برای آشفتن ارواح نیست. خصوصاً اگر پای عظمت‌های تاریخی هم‌ در میان باشد...  پس میدان عتیقِ سلجوقیان را به کتاب‌های تاریخ وامی‌گذاریم و به فضای شهر و خاطرات شهریِ یک ساکن معمولی شهر وارد می‌شویم و دغدغه‌‌ی مهم حفاظت از گذشته شهری خویش. این جست‌وجو و تلاش را خوب می‌شناسم. سال‌هاست که تهرانی که در آن به دنیا آمده‌‌‌ام و زندگی کرده‌ام برایم غریبه است. پرسان پرسان همه آدرس‌ها و مکان‌ها را جست‌وجو می‌کنم؛  وقتی به آن‌جا برمی‌گردم یک شهرستانی تمام عیار هستم...؛ جست‌وجویش به دلم می‌نشیند. با او به دیدار کودک ـ خاطره‌اش می‌روم. همراه با پدر بزرگ، نشسته در صحن مسجد جامع روبروی او. راحت و آماده برای بازی. بهترین  کاری که از کودکی چهارساله توقع می‌رود. فرقی هم نمی‌کند که در کدام مکان به سر ‌بَرَد. هر چند که به نظر می‌رسد مسجد جامع با زیبایی و جذابیت‌های معمارانه‌اش، به شدت ذهن کودکانه‌اش را تحت تأثیر قرار داده است. ذهنی که نه از موقعیت مذهبیِ مسجد سر در می‌آورد و نه آشنا به موقعیت تاریخیِ آن است. و به دلیل بی‌آلایشی‌اش، فقط مفتون زیبایی و شگفتیِ نقش و نگارهای طاق‌ها، شبکه‌های آجری و دالان‌های سایه و روشنی می‌شود که درهای عالم تخیل را به رویش می‌گشاید. همه چیز برای این ذهن صادقانه‌ی خردسال، دنیایی است قابل کشف در حین بازی. همانند چوبی که به دست می‌گیرد تا نقش خود را بر در و دیوار کوچه‌ها به جا گذارد.


ملبوس‌باف دامنه‌ی جست‌وجویش را وسیع‌تر از کندوکاو در کودکی خود می‌کند، باید به شهر و نشانه‌هایش راه یابد. پس سراغ پدربزرگ و مادربزرگ او در وضعیت امروز می‌رویم. و با هر کدام به نوبت گشتی در شهر و در محلاتی می‌زنیم  که دیگر نیستند. با ملبوس‌باف چهل‌ساله و مادربزرگ و پدر بزرگ او به دیدن غیبت مکان‌ها می‌رویم. گم شدنِ محلاتی که عینیت خاطرات را با خود داشته‌اند. پدربزرگ در برابر غیبت‌ها، به همان حالی دچار است که سال‌هاست می‌شناسمش. یک شهرستانی تمام عیار. کسی که هیچ رد و نشانی از این‌که ثابت کند اهل این شهر، این محله و این کوچه بوده، ندارد: غریبه؛ مسئله اگزیستانسیالِ شهری در کشورهای سرمایه‌داری (اعم از رشدیافته یا در حال رشد). به نظر می‌رسد، در طرح‌های شهرسازانه‌‌ امروزی، قسمتی از شهر و خاطرات آن، چاره‌ای جز این ندارند تا به هنگام تخریب فیزیکی، به ذهن آدم‌ها عقب نشینی کنند، در چنین وضعیتی خاطرات، موقعیت عینیِ تداعی و احیاناً الهام‌بخشیِ خود را از دست می‌دهند. اما پرسش این است که بدون مکان‌های عینی، به لحاظ ذهنی تا چه اندازه می‌توانیم حافظ و نگهدار خاطراتِ متعلق به آن‌ها باشیم، آیا  در این‌باره آسیب‌شناسی انجام گرفته است؟ به هر حال امروزه ذهن، و خاطراتِ ذهنی، راه‌های گریز شهرهای در حال ساخت و ساز سرسام آورند؛ اما تا کی می‌توان به این کار ادامه داد، معلوم نیست....


مادر بزرگ، خانه کودکی‌اش را هنوز دارد! عجب اقبالی، خانه‌ای تاریخی و از این‌رو «تحت حفاظت» از سوی میراث فرهنگی؛ هر چند که ظاهراً برای ورودش باید کارت شناسایی‌اش را ارائه دهد. پیرزن، کارت ملی بدست، چرخی در حیاطی می‌زند که مانندش را در تمامی کتاب‌های تاریخی متعلق به آن دوره می‌بینیم. دور تا دور آن‌را اتاق‌هایی گرفته  که دری از درون به یکدیگر دارند. با حوضی در وسط که شاهد آب‌تنی‌های او و دختران همسن و سالش در کودکی بوده. پیرزن با شوق از گذشته و اتاق‌ها و مراسم‌ها می‌گوید و با بغضی تلخ و حسرت کلامش را به پایان می‌برد، چشم دوخته به درخت خشکیده انار درون باغچه. آه، چه داستان‌ها داشت این درخت و باغچه‌ای که امروز زینت بخش حیاط موزه است. خانه‌ای بدون حیات و زندگی؛ همچون بسیاری از خانه‌های موزه شده: مومیایی، صورتی چند بُعدی از تصاویر کتاب‌های تاریخی....


شب است، مراسم افتتاحیه میدان عتیق، ازدحام مردم در میدان، بلندگوهای نصب شده دور تا دور میدان، سرود ملی و نورافشانی در آسمان میدان، جشن و پذیرایی از مردم...؛ با ملبوس‌باف و مادر بزرگ و پدر بزرگش در حیاط خانه‌شان هستیم. او پدربزرگ گم کرده شهر و مادر بزرگ پشت گرم به حیاط کودکی را به خانه خود آورده هر کدام در یک سمت او نشسته‌اند اما او هنوز نمی‌داند" در این میان پایین می‌رود یا بالا" و به گفته خودش در عمق کدام میدان است....


اکنون صبح است، دیگر اثری از پدربزرگ و مادربزرگ نیست؛ اما بی‌همراه هم نیست. با کودک ـ خاطره خویش است. کودک ـ خاطره‌ای که خودِ چهل ساله‌اش به جای پدربزرگ همراهی‌اش می‌کند. برف می‌بارد. هر دو در آستانه‌ی میدان عتیق ایستاده‌اند. میدانی که به نظر می‌رسد به محض خالی شدن از قیل و قال‌ها و یا نماد‌سازی‌ها، چون طفلی معصوم به حال خود واگذاشته شده است. به نظر می‌رسد اینک ناچار است خود روی پای خویش بایستد و باب آشنایی با مردم را باز کند و شاید حتا اظهار تأسف، بابت مدفون شدن میدان کهنه و محلاتی که بوی کهنگی‌شان برازنده‌ی اصفهانِ نصف جهان نبود. برف و سفیدیِ جان‌دار بارشش، صبح‌گاه اصفهان را غافلگیر کرده است: خود رها کرده در برف و روشنایی سپیدگون ...


دوربین ملبوس‌باف با تواضع و بی‌هیچ جبر و فشاری، ما را به مهمانی برف و صبح در میدانی می‌برد که اگر به میل خود بود شاید هرگز برفی را که این‌همه به انتظارش بودیم در آن‌جا مایل به دیدنش نبودیم. باید اصفهانی بود تا این موضوع را فهمید که دیدن برف در پارک‌های اطراف زاینده رود و چهارباغ یعنی چه...؛ قدم‌های او و کودک‌خاطره‌اش چابکند و آسوده. ملبوس‌باف آگاه یا ناخودآگاه، در کارش چیره است و شگفتی آفرین، برای آمدن به میدانِ تازه چشم گشوده، سفر نمادینی در داخل شهر می‌کند. با کودک‌خاطره‌اش از مسیرهایی می‌گذرد که برای مردم اصفهان آشنایند و عزیز. گام‌های او و کودک‌خاطره‌اش، به مثابه سفیر نمادینی است از پیام وصل و دوستی نسبت به میدانی که اکنون در موقعیت تبعیدیِ خویش، از امکان دیدنِ فضایی بیرون از خود و ارتباط با آن‌ها بی‌بهره است. باری، کلام ملبوس‌باف شنیده می‌شود:


"من از یک سال پیش در راه میدانِ در دست ساختم . از گذر امام زاده اسماعیل می‌گذرم. از دل برفی که سال‌هاست نیامده. از دردشت و جویباره. از شهر خداوند هفت سیاره. از جوی خون کمال می‌گذرم. با کمال اسماعیل در چهار ضلع تاریخم. کمال خط، کمال شعر، نقش، رنگ. غبار چهل ساله را فوت می‌کنیم. برف نو را به بازی گرفته‌ایم. بر بام حوض چهار گوش...، در دل صفه ی صاحب، در عمق صفه درویش، زیر دست صفه استاد، پایین صفه شاگرد. راهروی جنوب شرقی، در آستانه‌ی میدان... کمال اسماعیل شاعر می‌گوید:


هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف


گویی که لقمه‌ای است زمین در دهان برف.


گر قوتم بودی زپی قرص آفتاب


بر بام چرخ رفتمی از نردبام برف...


 


اصفهان ـ اردیبهشت 1393



زهره روحی - انسان شناسی و فرهنگ